بالاخره یه روز پوریااز مهدکودک اومدخونه با چشمای گریون که مامان همه داداش دارن همه هم بازی دارن پس چرا من تنهام گویا یکی ازدوستاش بهش گفته بود تازگی صاحب داداش شده کلی پزشو داده بود پوریای ماهم دلش خون شده بود که چه خوب میشد دوتا داداش بودن میگفت اسباب بازی هام رو دیگه نمیخوام چون ازبس تنهایی بازی کردم ازشون خسته شدم مامان وبابا تصمیم گرفتن که اونوازتنهایی دربیارن این شدکه پارسای ما به دنیا اومد الهی بمیرم واسه پوریای مظلومم اولش یه کم شوکه شد قربونش برم با اینکه نه ماه تموم ذهنشواماده کرده بودم وبراش کاملا جاافتاده شده بود ولی فرشته مامان همون لحظه اول یه کم ناراحت شد نمیتونست تصورکنه که واقعیته ولی بعداز چندروز دیگه ...