یادش بخیر
همیشه ازبچگی دوست داشتم زندگیم یه قصه باشه
شبیه همون قصه هایی که مامان برامون میخوند
ساده قشنگ رویایی و به زیبایی یه معجزه
خیلی سال ازاون شب ها میگذره
امامن هنوز توباورم زندگی رو یه معجزه میدونم
یه اتفاق خوب
یه شروع نو
یه پایان قشنگ
ولذت بردن ازهمه زمان هایی که داره به سرعت میگذره
بله به سرعت
ومن ایمان دارم که روزی معجزه زندگی هرکس توی یه لحظه خاص صورت میگیره
عزیزم تو چهارمین معجزه زندگی من هستی
چهارمین بله
اولین آشنایی من با مهربان ترین مرد دنیا
دومین تولد عشقم پوریا
سومین نجات معجزه آسای بابایی از تصادف وحشتناک
وچهارمین تویی دلبندم
پارسال همین روز سی امین روز زمینی شدنت بود فرشته من
پارسال همین روز چه ذوقی میکردیم
وقتی به قول مادربزرگ فرشته های خدارو توخواب میدیدی ولبخند میزدی
لحظه ها وشایدساعت ها کنارت مینشستیم تا از همون لحظه لبخندت عکس بگیریم
چه کودکانه
واقعا کودکانه و رویایی
عزیزم چه زود گذشت
چه زود بزرگ میشوی
ومن برای به یادآوردن آن روزهای تکرارنشدنی باید دقیقه ها مکث کنم
وبه گوشه ایی خیره بشم
واززمان غافل بشم
تا به یادبیارم که چه معصوم بودی وبازهستی
ووقتی به خودم بیاییم که
ببینم کودک نحیف دیروز
امروز روبرویم دوزانو بنشید
وصدایم کند
ماما
تذکرنوشت :
سال پیش همین روز منو بابایی به کمک مامان جون تورو پیش یه متخصص بردیم تا ختنه بشی عزیزم ویه هفته ایی باز مهمان خونه باباجون بودیم تا بهبود پیدا کنی