روزت مبارک مامان عزیزم
نیمه شب طی شد به هنگام سحر
یاد او آمد دوباره در سرم
نغمه ی لالاییِ شیرین او
مهد غمها آن رفیق بی کلک
او که وصف عشقِ بی آلایشش
میرود از خانه تا اوج فلک
با غم و با غصه ها هم بسترم
از همان روزی که مادر پرکشید
کوه غمها شد هم آغوش دلم
قلب من مینای ماتم را چشید
میخواهم با اشکهایم گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه و در روز تولدت بر مزارت گذارم
در این روز آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش ، هنوز باور ندارم که تو رفته ای ؛ هنوز دست احساس تو را حس میکنم چون تو زنده ای …
.
.
یادش بخیر وقتی مریض میشدیم و پزشک ازمون میپرسید بیماریت چیه ؟
منتظر مادرمون میشدیم و همیشه جواب دادن رو به اون میسپردیم
چرا که میدونستیم مادر همون احساسی رو داره که ما داریم حتی از خودمون بیشتر دردمون رو احساس میکرد !!!
امروز برایم خاطره اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس شدم و او میرفت گریه میکردم …
خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود ولی یک عمر ندیدنت را چه کنم ؟؟؟
اما نگفتم …
.
.
مادر مثل مدادیست که هر روز تراشیده شدن و کوچک شدنشو میبینیم و حس میکنیم تا وقتی که تموم بشه
بهشت هم خشک سالیست !!!
این را دیشب از کف پای مادرم که ترک خورده بود فهمیدم …
.
.مادرم
خدا تو را از خاک آفرید تا بعد از باران تَنت مُهری باشد برای سجده لب هایم …
مادرم در عرش زيباي بهشت
نام زيباي تو را بايد نوشت
مامان خوبم هدیه ای ندارم برایت بجز الرحمن
افسوس.........